عشــق یعنـــی
حتــــــــــــــــــــــــی
وقـتــی بـاهـاش قهـــری
و از دستـش نـاراحـتــی هم
هــــواشــــو داشـتــه بـاشــی
شعر ،
ردیف و قافیه نمی خواهد !
بوی ِ آغوش ِ تو ،
هر دیوانه ای را
شاعر می کند . . . !!!
بفهـــ ـ ــــــــــم لعنتــ ـ ــــــــی
دارد نــــاز تــــو را می کشـ ـ ــــد
دختــ ـ ـــــری کـه از غـــ ـ ــــــــرور
خورشیـــــــد هـم بـه گرد پایــش نمیرســـد
آغـوش تـو کـه باشـد ...
خواب دیگـر بهـانه ای بـرای خستـگـی نیسـت
و تپـش هـای قلبـت میشـود لالایـی کـودکـانه ام ...
کنــارم بمــان
میخـواهم ...
صبح چشمــانم
در نگـاه تــو بیـدار شـود
بـه تـــــو سـوگنـد
بـه راز گـل سـرخ
و بـه پـروانـه کـه از عشـق فنـا میگردد
زنـدگـی زیبـا نیسـت
آنچه زیبـاست تویـی
آنکه زیبـاست تویـی
تـو کـه آغاز مـن و لحظـه ی پایان منـی
مــن فقــط چــای میـخــواهــم
و تــــــــو
کـه چشـم در چشـم مـن
نشســته باشــــی ...
و یـک میـــز ...
و کمـی بـاران ...
و دیــگر هیــچ
آرام آرام میبـــوســـمت
آنــقدر که طــرح لبهــایـم روی تمــام تنــت جـا بمـانــد
بگــذار آغــوش تــو تنــها قلــمروی مــن باشــد
شیــشه ی پنجــره را باران شســت
از دل مـن امـا
چـه کسـی نقش تو را خواهد شسـت
تـو گل ســرخ منــی
تـو گل یــاس منــی
شبنـم پاک سحــری
نه از آن پاک تــری
تــو بهــاری
نـه بهــاران از تـوسـت
از تـو میـگیــرد وام
هـر بهــار اینـهمه زیبـایـی را
هـوس بـاغ و بهــارانم نیـست
ای بهـین باغ و بهــارانم تــو ...
خــنده های تـــو
کودکـی ام را به من میبخشـد
و آغـــوش تـــو
آرامـش بهشتـی ...
و دسـت های تــو
اعتمــادی کـه به انســان دارم
چقـدر از داشتنت سرمستــم مرد مــن
در قلـب کوچکــم
فــــــــرمانروایــــي میکنی
بدون هیــچ نایب السلطـنه ای
کسی نمیداند چه لذتـی دارد
بهترین پادشاه تـاریخ را داشتن ...!